در کافه ای پایین مهد دخترم نشسته ام و منتظرم که عقربه های ساعت به چهار نزدیک شود. قهوه ی تلخم مثل همیشه سرد شده اما برای آنکه بتوانم در کافه بنشینم چاره ای جز سفارش تکراری غیر دلچسبم ندارم. روزها خوب میگذرند. پرورش دخترم را می بینم و غرق لذت میشوم. با همسرم برنامه های مشترک میریزیم و زندگی کمی به آنچه در زمان بی بچگی داشتیم نزدیک شده است. سعی می کنم مهربان تر باشم با همه چیز، همه کس. از خودم گرفته تا سگی نا آشنا که با شتاب به سمتم می دود و پایم را میگیرد. سعی می کنم جهان را بیشتر همان گونه که هست در درونم بگنجانم و کمتر ایراد بگیرم. سعی می کنم اگر بیشتر نمی خندم کمتر گریه کنم. اگرچه اشک را دوست دارم و راهی برای برون ریزی می دانم.
اشک را بر رخ چون لاله برقصان ای دوست
ژاله ها نیل شود از رخ تو تا به فرات
دقّ الباب...برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 27