دقّ الباب

ساخت وبلاگ
یک رمان طولانی با زمینه های فلسفی و روانشناسی اگزیستانسیال. خیلی دوستش داشتم. من با روانشناسی اگزیستانسیال از طریق پادکست رواق که به خوانش و بررسی کتابی از دکتر اروین یالوم در همین زمینه پرداخته بود، آشناشدم. چقدر دوستش داشتم! و حالا هم عاشق این کتاب شده ام! به نظرم آنچه که بر شخصیت های داستان می گذره و در حقیقت خط داستانی خیلی مهم نیست. بلکه دیالوگ ها و گفت و گوهای درونی شون مهم هست. برای همین، من خلاصه ی کتاب رو نمیگم بلکه گزیده هایی از کتاب رو میارم: - شاید تو زندگی را به تنهایی تجربه می کنی، می توانی هر چقدر دوست داری به یک آدم دیگر نزدیک شوی، اما همیشه بخشی از وجودت و خودت هست که غیرقابل ارتباط است. تنها می میری، تجربه مختص خودت است. شاید چند تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند، ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است.- بدنش دیگر نحیف تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد.- برای اولین بار در عمرم احساس کردم درگیر کاری با معنا شده ام. برای همین از تو تشکر می کنم. - در اتاق خوابم دنبال چیزهای خاطره انگیز گشتم، ولی تا یادم افتاد وظیفه شان زنده کردن خاطرات است دست از جست وجو کشیدم. - مشکل مردم این است ک به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمی توانند این احتمال را قبول کنند که حقیقت شان شاید فقط عنصری از حقیقت را در خود داشته باشد. - احساس می کنم یک جایی از زندگی راه رو غلط رفته ام ولی اینقدر جلو رفته ام که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش می کنم این یادت بمونه مارتین. اگر فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته ای حتی اگر برگشتن ده سال طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از اینکه هیچی به دست نیاری. - من به خاطر دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 3 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:47

در کافه ای پایین مهد دخترم نشسته ام و منتظرم که عقربه های ساعت به چهار نزدیک شود. قهوه ی تلخم مثل همیشه سرد شده اما برای آنکه بتوانم در کافه بنشینم چاره ای جز سفارش تکراری غیر دلچسبم ندارم. روزها خوب می‌گذرند. پرورش دخترم را می بینم و غرق لذت میشوم. با همسرم برنامه های مشترک میریزیم و زندگی کمی به آنچه در زمان بی بچگی داشتیم نزدیک شده است. سعی می کنم مهربان تر باشم با همه چیز، همه کس. از خودم گرفته تا سگی نا آشنا که با شتاب به سمتم می دود و پایم را می‌گیرد. سعی می کنم جهان را بیشتر همان گونه که هست در درونم بگنجانم و کمتر ایراد بگیرم. سعی می کنم اگر بیشتر نمی خندم کمتر گریه کنم. اگرچه اشک را دوست دارم و راهی برای برون ریزی می دانم.اشک را بر رخ چون لاله برقصان ای دوستژاله ها نیل شود از رخ تو تا به فرات دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 32 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:56

از بین چند کتابی که سال گذشته از ایران با خود آوردم، کتابِ کوتاه شده ی نیکلاس نیکلبی اثر چارلز دیکنز با ترجمه محسن سلمیانی خودنمایی می کرد. کتاب‎ه‎ای دیگرم: نخل، داستان دو شهر، آبنبات هل دار، چشمهایش، جزء از کل، و ریشه ها هستند. بعضی ها را خوانده ام و یکی دو تا هم مانده است که سعی می کنم تا سالگرد برگشتن از ایران، تمامشان کرده باشم.خب حالا برویم سراغ این اثر معروف چارلز دیکنز:کتاب اصلی حدودا هشتصد صفحه هست اما چون در آن کتابفروشی که من رفتم -شهر کتاب رویان- کتاب اصلی را نداشت؛ به پیشنهاد فروشنده، کتاب مختصرشده ی دویست و پنجاه صفحه ای را خریدم. کتابِ خلاصه شده این خوبی را داشت که احتمالا برای من که آدمِ خواندنِ یک رمانِ کلاسیکِ هشتصد صفحه ای نیستم، حداقل کلیات داستان و پند آخر داستان -که البته حرف جدیدی هم نداشت- دستم آمد. اما خب دقیقا به خاطر همین خلاصه شدندش خیلی چنگی به دل نمی زد شخصیت ها ناپخته بود و داستان بعضی جاها اینقدر سریع پیش می رود که غیر قابل باور به نظر می رسد. شخصیت ها اغلب سفید و سیاه مطلق هستند که این هم از واقعیت این دنیا دور است و داستان را پلاستیکی می کند. در نهایت هم شخصیت منفی داستان که عموی نیکلاس بود به عقوبتِ وحشتناک کارهایش موجه می شود و نیکلاس هم خوشبخت و شاد به ادامه ی زندگی می پردازد. عین همان قصه هایی که در بچگی برای سرنوشت آدمهای خوب و بد می شنیدیم..به نظرم نسخه ی خلاصه شده به درد دو دسته از افراد می خورد: 1) نوجوانان که می خواهند تعداد زیادی از رمان های کلاسیک و مطرح دنیا را در زمان کمی بخوانند و به عبارتی شور ِ خوندان به تعداد زیاد دارند. 2) بزرگسالانی که حوصله ی خواندن یک اثر جدی و طولانی را ندارند.و خب نتیجه هم چیزی در حد "آشنایی" باقی می مان دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 11:56

بعد از مدتها سلام فکر می کنم در دفتر برنامه ریزی قلمچی که دوره ی کنکور از آن استفاده می کردم خوانده بودم که: کمرنگ ترین جوهرها از قوی ترین حافظه ها ماندگارترند. پس می خوام دوباره شروع به نوشتن کنم و برای بازکردن ِ یخ ِ قلمم و بازگشت راحت تر به دنیای وبلاگ نویسی، می خواهم درباره کتاب‎‌هایی که -جسته و گریخته- می‎خوانم دراینجا بنویسم.پس بسم الله می گویم و با نوشتن از کتاب "چشمهایش" اثر بزرگ علوی شروع می کنم که اولین بار وقتی یک دانش آموز اول ِ دبیرستانی بودم آن را خواندم و بار دوم وقتی یک زن ِ سی و شش ساله. بار اول که خواندم باید بگویم در نظرم جذاب نیامد و به عبارت بهتر شاید داستان را کامل نفهمیده بودم. اما بار دوم که خواندم متوجه شدم که چرا این داستان اینقدر زیبا، ماندگار و معروف است. در پست بعدی راجع به کتاب می نویسم. دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 13:55

خب اولین چیزی که من رو به تعجب و تحسین واداشت این بود که فهمیدم کتاب چشمهایش در سال 1330 نوشته شده اما همچنان آنقدر سلیس و روان هست که باور کردن ِ اینکه یک نثر ِ هفتاد ساله است، دشوار است. داستان یک ماجرای عاشقانه- سیاسی است که در آن نقاش ِ داستان- استاد ماکان- نقاشی زبردست و رهبر یک جریان سیاسی زیر زمینی است که برای براندازی پهلوی تلاش می کند. مسئول ِ نمایشگاهی که آثار استاد ماکان – پس از مرگش- در آن نگهداری می شد، می خواست صاحب ِ این چشمها را بیابد و داستان ِ این تابلو را از زبان ِ صاحب این چشمها بشنود. زیرا می دانست استاد ماکان هرگز ازدواج نکرده و ظاهرا دل در گروه هیچ دختری نداشته. پس صاحب این چشمها - که استاد در واپیسن روزهای عمر خود کشیده- چه کسی بود؟در این میان دختری برای دیدن آثار استاد در سالروز ِ مرگ استاد به نمایشگاه می آید و مسئول نمایشگاه با شواهد و قرائنی متوجه می شود که این زن همان زن است!زنی به نام ِ فرنگیس، که عاشق استاد می شود و به عشق استاد وارد سیاست و حمایت از هدف او می شود. در روزهای آخر که عشق دو طرفه آن ها به یکدیگر آشکار می شود، استاد ماکان دستگیر می شود فرنگیس برای نجات جان ِ استاد، تن به ازدواج با یک شهربانیچی با نفوذ می دهد تا در ازای قبول کردن ِ این ازدواج، استاد ماکان از مرگ نجات یافته و به جای آن تبعید شود. استاد ماکان، بدون آنکه بداند نجاتش از مرگ، در گرو این تصمیم ِ فرنگیس بوده، در غربت و اندوه جان می سپارد. و در همان روزهای تبعید تابلویی از چشم‎های این زن می کشد که نام تابلو را "چشمهایش" می گذارد. چشم ها در این تابلو زیبا اما فریبنده و اغواگر نقاشی شده بودند.فرنگیس اما پس از بیان ِ داستان ِ زندگی اش، در آخر به مسئول نمایشگاه گفت: دیگر علاقه ای دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 13:55

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر تا که گلباران شود، کلبه ی ویران من شاعر: بیژن ترقی دقّ الباب...
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 15 تاريخ : سه شنبه 27 دی 1401 ساعت: 14:07

دیشب به همت گروه محفل انس تورنتو، یک جلسه آنلاین بررسی، پرسش و پاسخ با موضوع بازگشت به ایران، آری یا خیر انجام شد. من دقیقه ی 90 از این جلسه مطلع شدم و چون خودم این دغدغه رو داشتم شرکت کردم. افراد مدعو:دکتر مهدی شعبانی - فارع التحصیل دانشگاه تورنتو و عضو هیات علمی دانشگاه شریفدکتر مسعود شادنام فارغ التحصیل دانشگاه سایمون فریزز و عضو هیات علمی دانشگاه MacEwanدکتر حمیدرضا محبی، فارغ التحصیل از دانشگاه واترلو ، محقق در یک شرکت کانادایی و مدرس و محقق تربیت دینی در موسسه CALLمحتوای جلسه برای من جالب بود، و دوست داشتم اینجا با شما به اشتراک بگذارم شاید برای شما هم جالب باشه: https://www.youtube.com/watch?v=-le33vz8_0M&feature=youtu.be(از دقیقه بیست و دو، میزگرد شروع میشه.) دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:52

یکی از همکلاسی های کارشناسی من، دختر خیلی پر تلاشی بود / هست. با یکی دیگه از همکلاسی ها قرار ازدواج داشتند و تقریبا 10 سال طول کشید که ازدواج کردند. مذهبی و با حجاب هم نیست و طبیعتا به هیچ قسمتی از نظام (جهت پاچه خواری) وصل نیست. چند روزی هست که متوجه شدم این همکلاسی عزیز، چند سالی هست که یک شرکت بزرگ واردات ماشین آلات فرآیندی پلیمری و بازیافت زدند و خیلی موفقند. در قلبم کلی بهش افتحار کردم و بهش بعد از مدتها  پیام دادم و گفتم دمت گرم که پای کار واستادی و یک حرکتی داری می زنی. نه مثل من که منتظرم شرایط درست بشه تا برگردم. اینهمه درس خوندم، هنوز یک ایده ندارم که بتونم مستقلا یک کاری رو در کشورم شروع کنم. منتظر ِ پست و صندلی خالی هستم که بشم کارمند بعش هم غر بزنم که آه جوّش فلان است، آه حقوقش کم است. آه قدر ما را ندانستند. دیروز شنیدم آقای جواد اژه ای فوت کردند. خیلی از ماها که الان خارج از کشوریم، همگی دانش آموزان سمپاد بودیم. سمپاد برای اکثر ما خیلی خوب بود. برای ماهایی که یا مدارس غیر انتفاعی خفن در شهرمان نبود، یا بودجه ی رفتن به آن مدارس را نداشتیم. سمپاد مسیر ما را برای ورود به دانشگاه های خوب آسان کرد. ایده ی اولیه سمپاد پروش نسلی بود که به درد کشور بخورد. نتیجه ش به درد کشور نخورد متاسفانه، اما به درد ِ خود ِ ماها خیلی خورد. روحت شاد مرد بزرگی که گفتی "اگر پسر وزیر در سمپاد قبول نمی شد ناراحت نمی شدم، اما اگر پسر بلال فروش ِ روبروی همان وزات خانه قبول میشد از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم".روحت شاد آدم ِ کارهای بزرگ.  دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:52

کافی است تنها به این نکته توجه کنیم که پلاستیک‎هایی که ما به عنوان ِ ظروفِ یکبار مصرف ، کیسه ِ حمل میوه، نی‎های پلاستیکی و... مصرف می‎کنیم، برای ما عمر ِ "چند ساعته" دارند و به زودی سر از سطل‎های زباله دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1399 ساعت: 0:26

بین نوشته ی قبلیم و الآن، فکر کنم چهار-پنج ماهی فاصله افتاده. دلیلش این نیست که حرفی برای گفتن  در راستای ادامه ی پست قبلی نداشتم، بلکه، به این علت هست که ایده هام رو نتونستم خیلی عملیاتی کن دقّ الباب...ادامه مطلب
ما را در سایت دقّ الباب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daqqolbaba بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 8 مهر 1399 ساعت: 0:26